بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۸۷ (هم نوایی شبانه ارکستر چوب ها)

هم­نوایی شبانه ارکستر چوب­ها، نوشته رضا قاسمی، سه روایت هم­زمان است از قبل، هنگام و بعد از کشته شدن فردی ایرانی که در فرانسه زندگی می­کند. این روایت با زاویه دید اول شخص بیان می­شود، راوی درباره­ی خود و دیگران و ماجرا اظهار نظر می­کند، تند و بدون پرده­پوشی و اغماض، حتی در دنیای پس از مرگ همین باعث می­شود که مجازات­ش کنند. چون بعد مرگ­ش کتاب­ش چاپ می­شود و اطرافیان­ش، شخصیت­های داستان، با خواندن­ش خودکشی می­کنند و یا دچار عذاب روحی می­شوند. البته راوی نسبت به خودش سخت­گیر است و بیش­تر مشکلاتی که پیرامون­ش به وجود می­آید ناشی از ضعف­های شخصی، موروثی و اکتسابی، می­داند، حتی به گونه­یی بیمارگونه خودش را در لبه­ی جنون و عقل می­برد.

مکان داستان در طبقه­ی ششم ساختمانی متعلق به اریک امانوئل اشمیت است که شخصیت­های آن به جز بندیکت، ژان، امانوئل و میلوش ایرانی هستند. شاید یکی از بخش­های قوی کتاب را بتوان فضاسازی و استفاده از صدا در داستان دانست: این هم­نوایی از صدای خرت خرتِ چوب بریدن گرفته تا پاک کردن نقاشی و نقاشی جدید کشیدن روی دیوار، عشقبازی کلانتر و ناله­های جانسوز زن­ش، ویولنسل میلوش، فریادهای بندیکت و قمری­هایی که راوی صداشان را "اعدام باید گردد" می­شنود. ارکستری که هر کس ساز خودش را می­زند ولی همه با ریتمی موزون دارند به سمت حادثه­ی اصلی، قتل راوی، پیش می­روند.

تصویر دنیای پس از مرگ هم در نوع خودش جالب است. نکیر و منکر دو نفرند که یکی­شان فقط صداست و دیگری شبیه گاری کوپر است و راوی را یاد فیلم­های اکسپرسیونیستی آلمان (دهه­های 20 و 30) می­اندازد و بنابراین او را فاوستِ مورنائو می­نامد (فاوست یکی از معروف­ترین آثار مورنائو بوده است).

زبان داستان با گفتار امروزی ما قرابت چندانی ندارد و سنگین­تر از دیالوگ­های ماست (به دلیل مطالعه رضا قاسمی در متون کهن خصوصاً شاهنامه) ولی نمی­توان آن را درک نکردنی و غیر قابل هضم دانست. داستان این گونه آغاز می­شود: "مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیده­ای چطور حدقه­هاش از هم می­درند و خوفی که در کاسه­ی سرش پیچیده باد می­کند توی منخرین لرزانش؟ دیده­ای چطور شیهه می­­کشد و سم می­کوبد به زمین؟

نه، من هم ندیده­ام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را این­گونه برملا می­کردم. (کسی چه می­داند؟ کنیز بسیار است و کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایه­­ای گذاشته باشد زیر شکم چارپایی تا در آن کنج خلوت و نمناک طویله­ی کاهگلی و در آن تاریک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نطفه­ی مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپیچاند.)

اما نه شیهه کشیدم نه سم کوبیدم. خیلی سریع، پله­ها را چندتا یکی پایین رفتم و زنگ طبقه­ی چهارم را به صدا در آوردم..."

ماجرای قتل برمی­گردد به جوانی به نام پروفت که بچه­یی بسیار سنتی مال جوادیه تهران است که قرآن و تورات می­­خواند و ادعا می­کند که به­ش از بالا دستور می­رسد. پروفت prophet به معنی پیامبر است و قطعاً نمی­توان برای یک مرد تهرانی آن را اسم خاص دانست. او به خاطر رابطه­ی نامشروع راوی با رعنا که بعد احساس می­کند تنهایی­ش را می­گیرد و غیر مستقیم می­فرستدش پیش سید، و طبق ادعای خودش اتاق راوی دوازدهمین اتاق بود که طبق محاسبات مذهبی عدد شیطان است، می­کشدش.

از ویژگی­های جالب این کتاب درک عمیق نویسنده از فضای و روابط بین انسان­هاست و تحلیلی که ازشان ارائه می­دهد. در جای­جای این کتاب با نظریات نویسنده از زبان راوی برخورد می­کنیم.

"تاریخچه­ی اختراع زن مدرن ایرانی بی­شباهت به تاریخچه­ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه­یی بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب­هایش را برداشته و به جا آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکل­ش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکل­ش عوض شده بود و بعد که دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرد. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت کارش بیخ کم­تری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسب و امکانات و ذائقه­ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه­ی تغییرات­ش، گاه، از چادر بود تا مینی­ژوپ. می­خواست در همه­ی تصمیم­گیری­ها شریک باشد اما همه­ی مسئولیت­ها را از مردش می­خواست. می­خواست شخصیت­ش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه­های زنانه­ش به میدان می­آمد. مینی­ژوپ می­­پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می­گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می­کرد. طالب اشتراک پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می­داد ضعیف قلمداد می­کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی­کرد. از زندگی زناشویی­ش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می­کشید، به جوانی­ش که بی­خود و بی­جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می­خورد..."

نکته­ی مهم در این اثر نوشتن به مثابه اتفاق افتادن است. راوی سال­ها قبل داستانی را به نام هم­نوایی شبانه ارکستر چوب­ها می­نویسد و کم کم زندگی­ش مانند آن می­شود و همان شخصیت­ها با همان خصوصیات دوره­ش می­کنند. راوی دچار سه بیماری "وقفه­های زمانی"، "خودویران­گری" و "آینه" است. او تصویر خود و هیچ موجود زنده­یی را در آینه نمی­بیند و حتی از این خاصیت برای آزمایش مرگ و زندگی استفاده می­کند. او برای این که ببیند عضوش که مدتی بود در مورد کار کردن­ش شک داشت هنوز زنده است یا نه، مقابل آینه می­ایستد و می­بیندش. راوی ادعا می­کند که همه­ی بلاهایی که به سرم می­آید به خاطر آن دیگری­ست که همیشه همراه­م است و این لگدها را نه من که او به بخت­م می­زند و از وقتی که سعی کرده­م از میان ببرم­ش دیگر نمی­دانم کدام منِ واقعی است.

در این داستان لحن طنزگونه­ی راوی در بسیاری موارد کار را به طنز می­کشاند. در واقع طنز بخشی از شخصیت راوی ست، او بالقوه طنز دارد زیرا براش خیلی از مسائل غیرعادی، عادی­ست. او همه چیز را می­پذیرد و حالت انفعالی که دارد (به گفته­ی خودش از بچه­گی یادمان دادند این کار را نکنیم، آن کار را نکنیم. فقط یک نفر بود که گفت ای که دست­­ت می­رسد کاری بکن/ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار و او هم نگفت چه کار باید کرد که اشاره به فرهنگ مبتنی بر نهی و رعب تربیتی ما دارد) باعث ایجاد یک شخصیت کمیک می­شود به قول خودش ابلوموف (کتاب ابلوموف تازگی توسط سروش حبیبی ترجمه شده است) در مقابل­ش موجود سرزنده­یی بود. تسلط سرنوشت بر او و انعطاف­ناپذیری­ش در شرایط مختلف مخصوصاً بیماری خود ویران­گری باعث ایجاد یک شخصیت کمیک می­شود. این امر با توجه به فانتزی بودن فضای قبر و نکیر و منکر بیش­تر می­شود.

در پایان جمله­یی از برنارد را می­نویسم که او را متهم به خودویران­گری کرده بود (براش کلی جان کنده بود تا امکان کنسرت به وجود بیاید و او زده بود زیر همه چیز): "خدایا من را از شر دوستانم حفظ کن. خودم از پس دشمنانم بر می­آیم."