بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

بطری های شناور در دریا

نه، هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره یی تاب نیاورد از آن که خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست بلکه صدچندان بر زشتی آنها می افزاید

نوشته ۱۵۹ (جنگ آخرالزمان)

علاقه­ی شخصی­م به داستان­های امریکای لاتین چیزی فراتر از یک داستان است. یکی از دلایل جذابیت آن نزدیکی فکری ما و امریکای لاتین است. نوع اعتقادات، خرافات، زندگی واقعی توام با رویا و وجود ارواح در سرتاسر زندگی­شان مثل ماست و حتی از نظر سیاسی حکومت­های­شان، طرز تفکرشان و انقلاب­ها و جنگ­هاشان هم شبیه ماست (دلیل روابط نزدیک سیاسی اخیر ما با این کشورها هم شباهت­های سیاسی است). در زمینه­ی اقتصادی هم که جزو جهان سوم حساب می­شویم.

هنوز وقتی در خیابان حرکت می­کنیم گرد و خاک بلند می­شود و فقر با وزوز مگس­ها احاطه­مان کرده. هنوز هم با یک اتفاق از خود بی­خود می­شویم، احساسات­مان تحریک می­شود و واکنش­های غیر قابل پیش­بینی انجام می­دهیم. آن­قدر ساده­ایم که به راحتی فریب­مان می­دهند و وقتی می­فهمیم چه کلاه گشادی سرمان رفته به زمین و زمان فحش می­دهیم، بچه­مان را کتک می­زنیم و بعد ته مانده­ی پول­مان را می­ریزیم پای سیگار و مشروب. هنوز آن­قدر بی­فکریم که منبع اطلاعاتی­مان شایعات است که اگر کسی روی این امواج اطلاعاتی بفرستد می­تواند ذهنیت عمومی را تغییر دهد و یک شبه نظام فکری را زیر و رو کند (چون نظام فکری وجود ندارد).

می­شود خیلی موارد مشترک گفت که چندان هم خوشایند نیست و بیش­تر شباهت­هامان در بدبختی­هاست. آن­ها یک مزیت بزرگ دارند که به­شان حسادت می­کنم. شادی و رقص و موسیقی. جشن­هایی که مردم به خیابان می­ریزند و باری که رو دوش­شان است زمین می­گذارند و برای لحظه­یی می­توانند از زندگی لذت ببرند. می­توانی صورت­های زمخت و چروکیده­یی را ببینی که موقع رقص انحنای لبخندشان نشان می­دهد که زندگی هنوز جاهایی برای لذت بردن دارد.

وقتی داستان­های امریکای لاتین را می­خوانم، لمس­شان می­کنم. داستان­های اروپایی را درک می­کنم: نوع تفکرشان را، تصمیم­گیری­شان را ولی لمس­­شان کار ساده­یی نیست. چون ساختاری که این تفکر را به وجود آورده و سیستمی که ما در آن زندگی می­کنیم با هم زمین تا آسمان فرق می­کنند.

از وقتی که موضوع معرفی کتاب را به وبلاگ­م اضافه کردم همیشه دل­م می­خواست کتاب­های امریکای لاتین را معرفی کنم ولی دست­م می لرزید چون مدت­هاست وقت نکرده­م بخوانم­شان و به دلیل حجم بالا نمی­شد طرف­شان رفت و نمی­خواستم بدون خواندن دوباره، درباره­شان بنویسم.

تا این که دوست عزیزم آزاده جنگ آخرالزمان را شروع کرد. یک­هو این فکر به ذهن­م رسید که ازش بخواهم نوشته­یی درباره­ی کتاب به صورت معرفی بنویسد و در وبلاگ­م بگذارم. این فکر گسترش پیدا کرد: دعوت از همه­ی دوستان که اگر کتابی خوانده­اند و می­خواهند دیگران هم بخوانند، به صورت معرفی اثر برام بفرستند. این نوشته­ها بدون کوچک­ترین تغییر و سانسور چاپ می­شوند مگر این که مسائل مطرح شده امکان فیلتر را به وجود بیاورد. در صورتی که با کتاب یا نوشته موافق نباشم (مثل کتاب­های فهیمه رحیمی) باز هم آن را در وبلاگ می­گذارم و بعد نقدی بر آن کتاب می­نویسم (یکی از دلایل پر فروش بودن کتاب­های سطح پایین عاشقانه این است که هیچ نویسنده یا منتقدی که خودش را روشنفکر می­داند نقدشان نمی­کند و به جامعه نشان نمی­دهد که خواندن این داستان­ها چه تاثیری دارند). اگر کسی نقدی بر کتابی دارد می­تواند آن را برام بفرستد. همه­ی این نوشته­ها به نام نویسنده چاپ می­شود.

جنگ آخرالزمان به نظر من قوی­ترین کار ماریو بارگاس یوسا نویسنده­ی پرویی است که هر کتاب­ش یک اتفاق در ادبیات است. حتی اگر ده درصد نویسنده برای کتاب انرژی بگذاریم باید یک سال وقت­مان را صرف­ش بکنیم. این کتاب یک شاهکار به تمام معنی است و عظمت­ش را با خواندن آن و در جریان داستان می­توان درک کرد.

تم کارهای یوسا سیاسی است، کاندیدای ریاست جمهوری پرو هم شده، و دید انتقادی او به دلیل سفر و مطالعه­ی آثار نویسندگان جهان فرا ملیتی ­ست و بدون تعصب عقاید را به میان می­آورد و نقد می­­کند. کار یوسا مانند ساختمانی­ست که استحکام و صلابت آن بیش­تر از گچ­بری­ها و نما جذب­مان می­کند. از آن ساختمان­هایی که بروی توش مدتی بهت­ زده دور و برت را نگاه می­کنی و بعد می­روی گوشه گوشه­ش را زیر و رو می­کنی. احساس می­کنی که نیروی فوق بشری با تلاش خارق­العاده آن را ساخته، همه­ی عناصر در کنار هم به خوبی آورده شده و در نهایت به خودت می­گویی این کار یک مهندس واقعی است.

نکته­ی آخر را هم بگویم: نمی­شود از امریکای لاتین صحبت کرد و پای عبدالله کوثری را به مبان نیاورد. مترجمی که با نثر روان و دقت و نکته سنجی فوق­العاده ما را به راحتی در این هزار تو می­برد. کلمه­ها و جمله­ها در منتهای روانی و پختگی­ست. اما برسیم به معرفی داستان به روایت آزاده:

جنگ آخرالزمان

اول میگم که از نظر من کتاب جالبی بود و ارزش خوندن داشت.

این داستان که برگرفته از یک اتفاق واقعیه داستان زندگی یا مقطعی از زندگی چندین نفر ر بیان میکنه و البته در کشاکش داستان سعی داره علت اصلی یک شورش ر بررسی کنه. شورشی که عاقبت حدود چهل هزار زن و مرد و کودک قربانی داره.

اگر بخوام خلاصه ای از این کتاب ر براتون بگم باید اینجوری شروع کنم. در یک طرف داستان یک عده آدم فقیر مفلوک و یا جانی و سارق مثل ژواکیم و پاژئو و شیر ناتوبا وکوچولوی مقدس هستن که هر کدوم به یه دلیلی و در حالت کلی به خاطر احساس یک خلا یا تفاوت مثل نقص عضو، فقر یا قساوت قلب و از طرف دیگه محسوس بودن و امید بخش بودن حرفهای شخصی به اسم مرشد، جذب مرشد میشن و به دنبال اون راه می افتن و توی بیابون یا روستا و یا هر شهری یک سری مرید جدید پیدا میکنن. در طرف دیگه شخصی مثل بارون یا سرکرده­ی حزب جمهوری خواه و ارتش هستن که در ابتدا توجهی به مرشد و مریداش ندارن اما در آخر موجب قتل چهل هزار نفر از مردم کشور خودشون میشن.

پاژئو که یک راهزنه بارها و بارها باعث قتل و تجاوز به آدمهای مفلوک و بدبخت بوده یک شب که در بیابان اتفاقی به مرشد میرسه در خودش آرامش دور و درازی ر که آرزوشو داشت حس میکنه. مادر مردمان که باعث مرگ نوزاد خودش  بوده در کنار مرشد حس میکنه که ارامش داره و شیر ناتوبا که همیشه به خاطر ظاهر عجیب و بدون شباهت به انسانش زجر می کشیده درست در آخرین لحظات وقتی قرار بوده به خاطر طلسم کردن یه دختر و کشتنش به شهادت مردم در آتش زنده زنده بسوزه توسط مرشد نجات پیدا می کنه و در آخر کاتب اون میشه. پدر ژواکیم که یک کشیش منحرف بوده با  کمک مرشد قداست از دست رفتشو دوباره به دست میاره و زنی که این کشیش از اون صاحب فرزند شده به خاطر آب یاب بودنش یعنی اینکه در دوران خشکسالی تونسته با بو کشیدن مسیر آب چاههای زیادی ر پیدا کنه صاحب قداست خرافی می شه که اون ر از یک زندگی طبیعی به عنوان یک دختر محروم می کنه در کنار مرشد می تونه به یک زندگی طبیعی برگرده. برده پیشین که به خاطر قتل فجیع خواهر صاحبش فراری می­کنه یکی از همراهان نزدیک مرشد میشه و انتونیوی شکست ناپذیر بعد از سه بار شروع کردن زندگی از صفر به این نتیجه میرسه که باید همراه برادر و همسر خودش و برادرش به دنبال مرشد برن چون این خواست خداست و... .

همه­ی این افراد در کنار هم پایه­گذار مدینه ی فاضله ای هستن به اسم کانودوس که کم­کم ماوای همه ی آدم هایی می شه که به نوعی از جامعشون طرد شدن و یا به دنبال یک زندگی شرافتمندانه و راحتتر از لحاظ انسانی هستن و از قوانینشون که عدم استفاده از پول رایج کشوره و یا شرکت نکردن در سر شماری و یا استفاده نکردن از سیستم متریکه می شه حدس زد که قضیه پیچیده­تر از یک اتحاد الهی ی. گویا دست دیگرانی در کاره. آدمهای کله گنده.

به گفته­ی حزب جمهوری­خواه مردمی که میتونن یک گردان صد نفری مسلح ر با سلاحها عجیب و مدرن از پا دربیارن فقط یک عده آدم بیسواد و فقیر نیستن که دنبال مرشد به کانودوس رفتن بلکه باید یک توطئه از طرف رژیم سلطنتی و انگلیس یا پرتغال درکار باشه پس باید یک بار دیگه اما این بار مجهزتر و آماده­تر از طریق ارتش اقدام کرد و این آشوب ر که برای از بین بردن جمهوری ی در نطفه خفه کرد. اما باز هم ارتش شکست می خوره. حالا درگیری بین دو حزب قدرتمند کشور به اوج رسیده و هر کدوم می خوان از این آشوب نفع بیشتری ببرن و با پیچیده تر کردن ماجرا سعی می کنن که از قضیه ی کانودوس به نفع خودشون استفاده کنن.

حالا ارتش برای بار سوم و اینبار با حدود دو هزار نفر وارد عمل میشه. این دفعه سلاحها قوی­ترن. توپ هم هست و گلوپاره کن به قصد کشتن مردم کانودس میره نه آروم کردن اونها. اما این بار هم به خاطر درایت راهزنهای پیشین و فنون جنگی که یک عمر نجات دهنده ی اونها بوده و شجاعت آدمهای نترسی که توی زندگیشون دیگه چیزی ندارن که از دست بدن و حالا تنها ماواشون همین شهره که بش حمله میشه، شکست می خورن.

کانودوس حالا یک شهر آباده. باغ و مزرعه و رمه داره. در این شهر کسی دزدی نمی کنه و مشروب نمی خوره تا مست بشه به کسی تجاوز نمیشه و مردم با هم خوبن .حالا مردم با وجود فقر احساس آرامش می کنن. مرشد هر شب با وعظ مردم ر امیدوار می کنه. مرشد حالا به یک شخصیت روحانی تبدیل شده شاید یک پیامبر جدید. مردم از سراسر کشور به کانودوس میان تا اونو زیارت کنن وگفته هاش مثل وحی نگاشته میشه .اولین همراهان مرشد حالا دیگه هر کدوم برای خودشون قدیسن و همه چیز خوبه اما همه میدونن که آتش چهارم در پیشه و خاموش کردن اون با پدره

 ارتش برای بار چهارم و این بار باز هم مجهزتر اما با یک وحشت خاص به خاطر چیزی که در کانودوس برای همه به یک معما تبدیل شده به سمت این شهر حرکت می کنه.